گوزن بی شاخ

همان گوشه کنار ماشین،

زیر سایه ی متوسط­ترین درخت

لرزش صدا و تپش قلب

شرح تمام آوارگیَم بود.

لبخند تو با عینک / بی عینک

تا ابد یک چیز است

و آن

«توئیتی» است که مرا می­خواند

که مرا لال می­کند

تا عاجز شوم

از گفتن یک چیز،

و فقط یک چیز

که تو دیگر «تو»یی خیالین نیست،

آری تنها «تو» می­دانی

که تا چه حد «شاخم» شکسته است...

م.الف

10/2/1391

ساعت: 22:38

جغد-من-جغد

از دور بالا می­آید

اندوهی که شاید خورشید نام گرفتست،

از پنجره ی لاغر اتاقم.

تو اما خواب نمی­روی هرگز

که بیدارت کنم

که یکبار هم که شده

پتویت را بر دارم و آرام

آرام بگیرمت، بغلت کنم

که صبحست، بیدار شو

که صبحست، زود باش

مبادا خورشید زودتر از تو

لباسم را گرم عطرش کند

و تو باز سر می­چرخانی و

من افسوس می­خورم که چرا

شب نمی­آید و پرواز نمی­کنی...

م.الف

۹/۲/۱۳۹۱

ساعت: ۰۱:۵۶ بامداد                                                                                                                             

دستا یخ زده ام

دستان سنگ شده ام

روی پاهایم بود...

و تو نزدیک شدی

صدای نفس هایت

قلب سنگ شده ی من،

و دستان انسانی تو

و دست سنگ شده ی عرق کرده ی من

و تو

و من...

3/2/1391

ساعت: 02:54

نسخه

لکنت میان دستانت

و فانتزی بدن تو

حالم را بد میکند،

و برای تو

همین خزعبلات من کافیست

تا کسل شوی.

این سیاهه های روی کاغذ

که مفت نمی ارزد

چیزی جز

مشتی قرص ضد تهوع نیست

که تو می خوری و

من از بهر می خوانم

و هر دو

با/بی هم

باز هم بیماریم.

م.الفم.الف

1/2/1391

ساعت: 26: 23

س مثل ساچمه

فندک که نیست

نگاهم کن

تا آتش­خورم کنی

نرم شوم

تکه­هایم را دست به دست بچرخانی و

ریه­هایت را تصاحب کنم،

لعنتی، نگاهم کن!

م.الف

24/1/1391

ساعت: 34: 11

ماگ...

بیا حالا که دوباره

همه­چیز «نو» می­شود

ما هم «گم» بشویم،

شاید که سال بعد

«دوباره» پیدایمان شود،

شاید که سال بعد

«دوباره» «گم» بشویم.

م.الف

28/12/1390

ساعت: 05:05 بامداد

فاصله فقط یک میز است

شانه به شانه­ات سر میکشم

فنجانی که شاید

لبت و دستانت را فتح کرده بود،

بی آنکه بدانی.

هیچ کاری از دستم نمی­آمد،

به جز کاری از دستم-

به جز همان سیگاری که پیچیدم-

همان تمامیت دودشونده بر دستت،

که بی آنکه بدانی

شانه به شانه­ام

دود کردی و

من هیچ کاری از دستم نمی­آمد.

م.الف

17/12/1390

ساعت: 01:19 بامداد

اینکه مفلوکیم...

اینکه همیشه امروز مصادف می­شود با...

اینکه همیشه

در خیابان

مصادف می­شوم با...

یعنی که دیوار- یعنی که حتی

یک کوچة خالی هم پیدا نمی­شود

برای دست به دست کردن

تمام فلاکت

این روزهایمان.

اینکه تو اینجایی

و حتی اینکه خالی می­کنی

بارهای سیگار را از دوش،

و اینکه

دوباره پُرش می­کنم با دست،

یعنی که ما آزرده­ایم پسر

یعنی که یک صفحه هم کافیست

تا رنج ما را

از نبودن یک کوچة خالی

غثیان کند.

م.الف

16/11/1390

ساعت: 00:50 بامداد

هموفیلی

زخم یخ زده­ام را نمک بپاش

تا شاید آب شود

تمام خونمردگی­هایم.

رگم را مگر نمی­دوزی؟

مگر رگم را سوزن نمی­زنی بارها؟

که بند بندِ آویز آویزِ مژگانت را

از لابلای دست؟

سرنگ لبانت خونم را بلعیده است

و باز لَخته­های لُخت لُختکان

تو را و مرگ را هجی می­کند.

م.الف

4/11/1390

ساعت: 01:38

عقبگرد به پیش

از عقب می­تازیم تمام عصر را ولی

هنوز میانه­ی راهیم،

شیشه­ی پشت برف را

پارو می­زنم با دست،

تو هم که خفته­ای هنوز

نمی­دانی پشت سرت چه ها می­گذرد

حتی نمی­دانی رادیو

عصر را اعلام می­کند تمام

و ما هم که هنوز عصر را، ولی

ولیعصر را از پشت می­تازیم.

1/11/1390

ساعت: 17

*تایپ شده در موبایل/  مکان:BRT وقتی که نوید خواب بود.