از دور بالا می­آید

اندوهی که شاید خورشید نام گرفتست،

از پنجره ی لاغر اتاقم.

تو اما خواب نمی­روی هرگز

که بیدارت کنم

که یکبار هم که شده

پتویت را بر دارم و آرام

آرام بگیرمت، بغلت کنم

که صبحست، بیدار شو

که صبحست، زود باش

مبادا خورشید زودتر از تو

لباسم را گرم عطرش کند

و تو باز سر می­چرخانی و

من افسوس می­خورم که چرا

شب نمی­آید و پرواز نمی­کنی...

م.الف

۹/۲/۱۳۹۱

ساعت: ۰۱:۵۶ بامداد