اینکه مفلوکیم...

اینکه همیشه امروز مصادف می­شود با...

اینکه همیشه

در خیابان

مصادف می­شوم با...

یعنی که دیوار- یعنی که حتی

یک کوچة خالی هم پیدا نمی­شود

برای دست به دست کردن

تمام فلاکت

این روزهایمان.

اینکه تو اینجایی

و حتی اینکه خالی می­کنی

بارهای سیگار را از دوش،

و اینکه

دوباره پُرش می­کنم با دست،

یعنی که ما آزرده­ایم پسر

یعنی که یک صفحه هم کافیست

تا رنج ما را

از نبودن یک کوچة خالی

غثیان کند.

م.الف

16/11/1390

ساعت: 00:50 بامداد

هموفیلی

زخم یخ زده­ام را نمک بپاش

تا شاید آب شود

تمام خونمردگی­هایم.

رگم را مگر نمی­دوزی؟

مگر رگم را سوزن نمی­زنی بارها؟

که بند بندِ آویز آویزِ مژگانت را

از لابلای دست؟

سرنگ لبانت خونم را بلعیده است

و باز لَخته­های لُخت لُختکان

تو را و مرگ را هجی می­کند.

م.الف

4/11/1390

ساعت: 01:38

عقبگرد به پیش

از عقب می­تازیم تمام عصر را ولی

هنوز میانه­ی راهیم،

شیشه­ی پشت برف را

پارو می­زنم با دست،

تو هم که خفته­ای هنوز

نمی­دانی پشت سرت چه ها می­گذرد

حتی نمی­دانی رادیو

عصر را اعلام می­کند تمام

و ما هم که هنوز عصر را، ولی

ولیعصر را از پشت می­تازیم.

1/11/1390

ساعت: 17

*تایپ شده در موبایل/  مکان:BRT وقتی که نوید خواب بود.