همین چند لحظه ...

رفته بود تا اوج

آوایی که نمی خواندمش به زبان

که کَرشدیگمان

فالش ترین انحنایِ سکوت را

ذره ذره می جوید .

 

م.تمیم

28 / 6 / 1389

ساعت : 20 : 02 بامداد

تصویر ِ بر دیوار

درختِ بی کلاغ

تنهایی اش را سرفه می کرد

و می خشکاند ریشه های خود ،

که نه دیگر نسیمی ...

و نه دیگر عبوری ...

بی کلاغ ترین درخت ،

زیر ِ آوار ِ مردار خود

اتراق کرده بود

خسته از برگ های بیهودگی .

.

.

منظره گویی

قرن هاست که یکسان است ...

 

م.تمیم

31 : 02 بامداد

23 / 6 / 1389

 

 

 

به همین سادگی ...

نه می خواهمت

نه می خواستمت ،

اتفاقی که افتادی

و من ، پرسه زدمت

که اتفاقی آمده بودی

که اتفاقا

اتفاقی رفتی

و تو ، گمشده بودی

که اتفاقی افتادت

که آمدی

و که رفتی ...

 

م.تمیم

 

1389/6/16

ساعت : 18 : 02 بامداد