حیات غفلت رنگین یک دقیقه ی حوا بود ...

دورترین مرغ جهان این شعر را در جواب Another Default سرود.   م. تمیم

حیات غفلت رنگین یک دقیقه ی حوا بود
خوشا به حال تو
که آدمی
و حوایت
غفلتی نو به تو داد
تا ببینی که هنوز
می شود زندگی را هجی کرد
می شود به دلیل یک گل سرخ یادگار
کنار خاطره ی چشمانش خوابید
می شود هنوز در پاییز
رمز چشمان سبزش را گشود
می شود شب ها بخوانی شعر کوچه ی بی مهتاب
می توانی در پستوی ریه هایت
نفس هایت را تقسیم کنی
می توانی در کوری چشمانت
باز با ستاره ها عشق بازی بکنی
می شود...می توانی
که حوایت غفلت کرد
من ولی
حوایم
که غفلت کردم و
مداد رنگی هایم را میان آن همه روز و آن همه عشق آدم
جا گذاشتم
و بیهوده می کشیدم
می کشیدم
تمام سطر های شدن هایت را،توانستنت هایت را
و آخر دیدم
ادم غفلت کرد و تمام رنگ ها را گم کرد

"دورترین مرغ جهان "

Another Default

رفته بودیم با هم

تا سرانجام خیال

تا ته ِ کوچه ی عشق .

دست در دست ، قدم

می سپردیم بر خاک

و نگاه می کردیم

لحظه ی اوج ِ هم آغوشی ِ گل را با برگ ،

تو به من خندیدی

ناگهان سرخ شد آن روی سفیدت آنگاه

من به خود لرزیدم ،

که مبادا یک روز

ما ز هم دور شویم .

اندکی  پ

              ا

                 ی

                    ی

                        ن

                            تر

تو مرا گفتی که :

چشم خود می بندی ،

تا سپس می شمری

که سرانجام بیابی من را

و در آن وقت تو را یک بوسه

هدیه ای خواهم داد ...

چشم خود را بستم

یک ... دو ... سه ...

پلک را بر هم زدم

در آن وقت

دیدنی را دیدم ،

نه نشانی بود و

نه خبر از عطرت ...

.

.

.

سال ها می گذرد از آن روز

که تو با یک لبخند

و نوید بوسه

رنگ آرامش را

از کنارم بردی ،

و چه خوب می دانی

که به جای لب تو

تن ِ بی احساس ِ

ت

ن

ه

ا

ی

ی

گونه ام را بوسید ...

هر زمان از کوچه

با خودم می گذرم

زیر لب می گویم :

این چنین حوّا بود

که من ِ آدم را

غفلتی نو بخشید ...

 

م.تمیم

11 / 5 / 1389

ساعت : 22 : 01 بامداد

می میر...

از این به بعد قصد دارم شعرهای یکی از دوستان عزیز را هم در وبلاگ بگذارم ، نام مستعار دوست عزیز من "دورترین مرغ جهان" است  . از شعر "می میر... " ایشان بسیار لذت برده ام به همین خاطر بعنوان اولین شعر آن را بر روی وبلاگ قرار می دهم . با تشکر م . تمیم

 

افتاده ام از پا، از سر. از هر جا که می بینی،هر چه که می دانی
خسته ام
خسته از هر جا که نمی بینم، هر چه که نمی دانم
خسته از خستگی های با من خسته بودنت
در من ماندنت
نگرانم
نگران لحظه که "تیک"ش هستی و "تاک"ش می روی
شاکی ام
شاکی اشک های هرزه ام
وقتی دستان تو بر گونه هایم خالی ست
شاکی بادم
که گیسویم آشفت در جایی که نمی بینی
تنها مانده ام
از تو که نمی دانی
از خودم که
می میر...

"دورترین مرغ جهان"

فعل رفتن !

بار دیگر گفتی : می دانم ،

تو نمی دانستی

که در آن فصل زرد

من کجا ها بودم ،

و چه چیز ها دیدم !

و کنار یک گل

بدلیل یک عشق

روزها خوابیدم ...

منتی نیست ، برو

همچنان که موج ها

می روند از ساحل ،

من که عادت کردم

به نبودن هایت

این تویی که باید

پس از این روز بلند

فعل رفتن را با

شخص اول مفرد

صرف کنی

و بدانی این فعل

تا چه حد ناگذر است !

من رفتم ...

 

م.تمیم

5 / 5 / 1389

ساعت : 44 : 17