پنجره انگار ...
صبح کثیفی بود ،
شب تکه های من
که نمی دیدمشان
آویخته بر دیوار همسایگی
دوباره شده بودند
انگاری که دوباره ،
دوبارگی را دوباریدند ،
و همچنان صبح کثیفی بود
که سر را سرکشان به کشیدگی کاغذ
فرو بردم
که کشیدم ،
و افتاد آن قلم
که خطوط موازی را
عمود می کشید
بر راستای بیگانگی اش ،
بیگانگی اش ؟
نه ، بیگانگی ام .
آن سرد قهوه
که ریخته بودمش به زمین
تلخ شده بود
میان خاکسترهای عود
و باز هم صبح کثیفی بود ،
که با دستان ابرمردانگی
پرده را کشیدم
و با آن قلم
خطاب به کاغذ نوشتم :
پنجره را محو باید کرد
که زیرا صبح کثیفی است ...
م.تمیم
4 / 7 / 1389
ساعت : 13 : 02 بامداد
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مهر ۱۳۸۹ ساعت 2:21 توسط م . تمیم
|