آشوب
یک تکانه هم کافیست
تا آتش اندوه را
خاک بریزم
بر سرم.
و تو باز
سیگارت را
با فندکم آتش کنی،
کامی بگیری و
کامی نگیری و
ناکام از کنارت حظ ببرم.
م.الف
27/10/1390
ساعت: 01:39 بامداد
یک تکانه هم کافیست
تا آتش اندوه را
خاک بریزم
بر سرم.
و تو باز
سیگارت را
با فندکم آتش کنی،
کامی بگیری و
کامی نگیری و
ناکام از کنارت حظ ببرم.
م.الف
27/10/1390
ساعت: 01:39 بامداد
دست که دست را دید،
دست که فنجان را نوشید
دست که از دست رفته بود، عرق کرد.
دست سرفه میکرد، دست ناخنهایش را آتش میزد
انگشتهایش را لاک، پاک میسوزاند؛
دست بالای دست
دست پایین دست
دست زیر و روی دست را بِرِیل میخواند
این خائن کثیف
معصومانه چیز مینوشت
و
خود را دست میانداخت،
همین دست که از دست رفته بود آن روز.
11/10/1390
ساعت: 00:28 بامداد
تو با تمامی قلبت ایستادهای
و قلبم
بدون تمامی من،
تنها هفتاد و دو ساعت
و چندین دقیقه،
همین.
م.الف
1/10/1390
ساعت: 03:09 بامداد
دست که به دهان رفت
واژگون شد عقربهی چشمانش
و دیگر هیچ ندید...
م.الف
20/9/1390
ساعت: 01:12 بامداد
شب از پنجره عبور کرده است،
صدای زوزهی باد
گرگ میشود، میدراندم.
این چهارگوشهی بسته
مسلخگاهیست بینشان
و این باد وحشی
قصابوار
سلاخیام میکند
در امتداد شب.
احشاء من گردنبندت میشود،
گردنبندت میکند،
یا شاید طنابی شود از جنس دار،
تا بیست و چندسالگیمان را
بیست و چند بار بر فراز آن
حلق آویز شویم
و حقیقت را با چشمان بیرون از حدقه
با یکدیگر تقسیم کنیم...
م.الف
6/9/1390
ساعت: 01:21 بامداد
تقدیم به نوید:
آتش زدیم خود را
در آن سیاههی شب
که دود میشد تمام هستی،
با نفت، بی نفت؛
«باغ» ما را برد
تا بی حسی فلجگون مغزهای آهکیمان
و یخ زدیم
و زدیم؛
آن شب سرد نبود گویا
که «باغ» از لابلای دودهای نه چندان دود
بالا آورد
تمام طبیعتش را بر ما؛
فقط
من و تو میدانیم
کنار «کرسی» چه ها که نمیتوان کرد
چه چیزها که نمیتوان خواند
و چه چیزها که نمیتوان بود...
م.الف
26/8/1390
ساعت: 22:01
دیوار؛
آوار بدنت
آواره بودنت را
لای پتویم پیچید
و
خراب شد تمامِ آن چه فریفته بودت
به زیرش دست و پا زنان آن گاه،
تیغ؛
و صدای غرش بدن
به زیر آوار
که فریاد از لهشدگی داشت،
هنوز دستم جان دارد
هی تو،
شاهرگم را نشانه بگیر
و بگو هیچ امیدی نیست...
م.الف
7/8/1390
ساعت: 02:16 بامداد
ذهنم که خالی میشود
تو میرقصی
با دود
به هوا،
نفس نفس زدنت
و تپشهای این قلب مغلوب
همه و همه
ریتموار
نوشته شده در کلید سُل
ویرانم میکنند،
و باز هم
لیوانی مینوشی
و از نو...
م.الف
26/6/1390
ساعت: 01:04 بامداد
این میز بیشرف
تمام هستیام را بغل کرده است!
با تو نبودم،
و یا عکست.
چند ورق بود و کتاب،
که حقیقتا
اروتیکترین بدن را
که تو نداشتی
تداعی میکرد،
تا بدانی عریانیات اروتیسم نیست برایم لعنتی،
کاش تو هم فروید میخواندی...
م.الف
1/5/1390
ساعت: 02:08 بامداد