پدر ... آب ... نان

چه بی معنی

به ما گفتند

پدر نان داد

در آن روزی

که کودک

دفترش را خواند

برای تکه ی نانی

پدر جان داد ...

..

پدر جان داد

نه از ضعف

وجود خود

پدر قربانی ِ

اجبار عالم شد

نه دست زاری بر

روی کسان انداخت

نه در مردانگی قدری

به نا مردانگی ها باخت

پدر اسطوره وار ایستاد  

به دور ِ باطل گردون

بسان ِ موجی از ایمان

سراپا نعره زد، ایست داد

برای لحظه ای یزدان

به زیر آمد در این زندان

غبار ذهن خود را رُفت

چه شد ؟ ای وای

خدایت آسمانش را

برای لحظه ای کفر گفت

پدر نور و صدا را دید

وز آن بی اختیار خندید

سپس باز دست قدرش را

خدا بر جان او کوبید ...

..

و کودک لقمه ای نان خورد

پدر در خاطرش آمد

و آن را پیش یزدان برد

پدر گفت : در سرای خویش

فراوان مستی از قدرت

قسم بر جان این کودک

پشیمان می شوی

از قصه ی خلقت ...

 

م . تمیم  13 / 11 / 1387     ساعت : 27 : 01 بامداد