سفر کردم از این لحظه

گذشتم از سر تقدیر

دراین دنیای بی احساس

نفس ، مرگ و

طلوع ، دلگیر ...

صدا کردم صداقت را

دروغ نعره زنان برخاست

که تا من پادشاه هستم

صداقت رهرویی درجاست

به خود گفتم بدنبال ِ

کدامین اختر سعدم ؟

هوا تاریک تر از بخت است

بدنبال که می گردم ؟

شما رسواییان امروز

چرا از نور گریزانید ؟

به هر خانه شبی حاکم

بسان ِ غصه می مانید ؟

مگر اجدادتان هر دم

نگفتند دین ما نور است ؟

و آن کس که نمی بیند

لیاقت قعر یک گور است ؟

مگر دل هایتان رازی

نبود در عمق این فانی ؟

چه شد عاقبت آن ها

هزاران عاشق جانی ؟

درست است حالتان اکنون ؟

نفس هاتان فریبی نیست ؟

نپرسیدید از آن افلاک

نشانه ی غریبی چیست ؟

شما خسته تر از آنید

که خود را نیز به پا دارید

چگونه سال ها بر لب

سرود شادی می خوانید ؟

فریبید بس ، فریب خود

همانند سراب ِ جان

چه راحت قصه می گویید

برای آب ، برای نان

منم عابر در این پایان

که بذرش بوی مرگ دارد

و از ابری فریب سرشار

صدای قطره می بارد ...

که ناراحت تر از این خاک ... ؟

م . تمیم 12 / 11 / 1387   ساعت : 03 : 00 بامداد