چه زیبا بود گر روزی

به پایت آسمان را نیز

می ریختم

تو می خوانی و

من هر لحظه می دانم

که دستانت وجودم را

چو اقیانوسی از احساس

پر کردست

هراسانم از آن بادی

که دیگر

عطر با من بودنت را

بر در این شوره زار یأس

نباراند

من آن هیچم

که یاد تو

پر و سرشارم از

باران عشق

گرداند

در این شاداب بی آبی

اگر یزدان برای من

سراسر نور و امید است

تو از یزدان هم بیشی

چرا که در عدم نیز

ز شوقت

نوری جاریست

تو خورشید باش و

از جانت

حیاطم را

حیاتی بخش

و گر بر من نتابی تو

گرم صد ها سال باشم

بدون تو

کماکان لحظه مسدود است ...

 

م . تمیم  19 / 10 / 1387

ساعت : 17 : 11