پرستوی نگاه تو

فصل های وجودم را

سفر کرده ست

و اینک در خزان دل

بر فراز آشیان من

چشم در راهست

درون ِ تار و پودستان

حظوری بس

غبارآلود جامانده ست

و این هنگام

هبوت ِ تو

همایون است

و شاید من

نیستانم ...

بال و پرهایت

تکانی خورد

به ناگه از برم جستی

تو گویا آمده بودی

ستانی هستی از هستی

سکوت نیزار بانگ است

سخن نامی است

بس ننگین

که در فقدان تو لحظه

وجودی تا ابد سنگین

پرستوی نگاه تو

در این نیزار پارینه

پری از آستانش ماند

و این نیزار آیینه

بدان اینک نیستانم ...

 

م . تمیم  12 / 8 / 1387

ساعت : 09 : 01 بامداد