چه رسم عجیبی است

با هم بودن و نبودن

از هم سخن گفتن و شنیدن ..

..

هر روز

خورشید مهرت بر آستان ِ وجودم

طلوع می کند

و من نیز محو می گردم

ای آشیان ِ پرستو های مهاجر

کدام آهنگ زیبا تر از

نوای بوسه ایست

 که بر گوشه ی لبی نشیند ؟

کدامین سلاح با یک نظر

اسیری بدست می دهد ؟

..

تو همان نوای شیرینی

که بودن را معنی می بخشی

و نبودن ترسان از نامت

چشمت شکنجه گاه اسیرانی است

که خود عاشق شکنجه شدن اند

..

خموش ...

   متروک ...

آفرینش دوباره می شود ...

اگر تو به آسمان نگاهی بیاندازی .

 

 

م. تمیم

28 / 5 / 1387

ساعت : 21 : 21