شفق را هستی می بخشی

در امواج زمان جاری

وجودت ، عقد ثریایی

که بر زلف شبی آویخت

و در این طیش بی نامی

 و در این خلوت باقی

و در این راح ِ سودایی

قِتال ِ نام تن ها بود

..

خَراج عاشقی را من

به جان ِ خاملم دادم

به راه کاروان ِ دل

به سویت من فرستادم

.

به دار آویز دل ما را ...