خراج گاه
شفق را هستی می بخشی
در امواج زمان جاری
وجودت ، عقد ثریایی
که بر زلف شبی آویخت
و در این طیش بی نامی
و در این خلوت باقی
و در این راح ِ سودایی
قِتال ِ نام تن ها بود
..
خَراج عاشقی را من
به جان ِ خاملم دادم
به راه کاروان ِ دل
به سویت من فرستادم
.
به دار آویز دل ما را ...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۸۷ ساعت 19:55 توسط م . تمیم
|