قصه ی سرما
نفس می زد کلاغ پیر
سخن می گفت چراغ تیر
درختان در خبر دارند
گریخت مجرم ز چنگ تیر
شباهنگام چه بی رحم است
صدای صحبت سرما
به دندان های چون برفم
به آتشگاه دل ، بر ما
تبر ، دستی بده ما را
شکن قندیل رسوایی
تو که جلاد گون هستی
همینک همره مایی
چراغی از دور پیداست ، شدم آنجا
دگر کبریت نداشت دختر
ولی با قلب پر نورش
به ما داد برگه ای دفتر ...
.
.
و اینک من همان مردم
همان کس که شبی بر دست
گرفت برگی از آن دختر
سپس شاداب و شد سر مست
.
.
بر آن کاغذ همان رازیست
که دختر با خودش می داشت
و در آن لحظه های سرد
هوا را گرم وا می داشت :
.
.
هوا سرد است و در جانم
کماکان خورشید جاری است
نمی میرم وگر هم شد
دلم با عشق تو باقی است ...
م . تمیم
10 / 5 / 1387
ساعت : 33 : 01 بامداد
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۸۷ ساعت 1:36 توسط م . تمیم
|