از خیابان رد که می­شد

صاعقه می­زد،

پاهایش تمام جوب­ها را

فاحشگی کرده بود.

بی آنکه بداند

همیشه از ماتم حرف می­زند

و من هم همیشه

ماتم می­برد.

صاعقه که می­زند

از پشت پنجره

 سرم را

درون جوب می­اندازم

تا مغزم

فاحشه­خانة قدم­هایش شود.

م.الف

13/4/1391

ساعت: 01:09 بامداد