قصه ی آشنایی
غصه دارم ، غصه دارم
قده تمومه آسمون
جا واسه موندن نمی خوام
این قصه رو فقط بخون :
روزی بود ،
یکی از روز هایه معمولیه ما
که با هم آشنا شدیم
خندیدیم و شدیم و فدا
داشتیم با هم زندگی رو
از نو می ساختیم به خدا
نمی دونم چه کسی
ماها رو از هم کرد جدا
یادمه روزی که من
منتظره صدات بودم
تو زمین ، تو آسمون
دنباله یک نگات بودم
دیگه از غنچه ی لاله
من صدایی نشنیدم
موندمم تا آخره شب
اما چشماتو ندیدم
آره تو رفته بودی
اما رفیقه نیمه راه ،
می دونستی آدما
چه وقت میشن بسانه کاه ؟
وقتی که همدیگرو
تا پایه جون دوست می دارن
اما تا وقتش میرسه
خوب همو تنها می ذارن
قصه ی من قصه ی آشنایی بود
تو یه این شهره غریب
قصه ی آدمایی بود
که دلاشون خرد شد و
هیچکی صداشو نشنید !
م . تمیم
19 / 3 / 1387
ساعت : 05 : 19
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 19:23 توسط م . تمیم
|