ویران گر
مردی تنها
در بیکرانه ی این تاریکی
گام هایه خسته اش را
بر سکوت ِ ناشی از پرحرفی
می نهاد .
خیابان
آن گذرگاه ِ رهگذران ِ مبهوت
بر تنهایی اش
در سکوت ِ شبی
که جان را قربانیه حادثه کرد
تکیه می کرد
صدای ِ عبور ِ یک رهگذر
درد های ِ خوابیده را تلاطم داد
و پرستو های ِ بهاری را
که در خلوت ِ خود می پیچیدند
از جای پراند و
به زمین کوباند
بسان ِ گلوله ای قاتل
درخت ، آن سرشت ِ مقدّس
بال های ِ خشکیده اش را
بر سراسر ِ زمان گشود
و زمین نیز تمام ِ احساسات ِ خود را
زلزله وار به آغوش طبیعت فرستاد
.
.
.
اینک حتی صدای ِ پای ِ موری هم نمی آید
حتی رودخانه نیز حرکت نمی کند
پنبه هایه آسمان خشکیده اند
خورشید نیز کور شده است
.
.
ای رهگذر چه کردی با دنیای ِ پرستو هایی
که تنها یک بهار مهمانت بودند ؟
م . تمیم 19 / 3 / 1387 ساعت : 06 : 13