آن چیزی که بود ... آن چیزی که نیست ...
*با من بیا ...
_ به کجا ؟
حرف مزن
هیچ مگو
راه بیا
_ تا کجا ؟
گفته بودم که نپرس
راه بیا
_ خسته ام ، می دانی ؟
هیچ مهم نیست
تو فقط راه بیا
_ آخرش چی ؟ که چه ؟
پاسخی نیست ، مپرس
من فقط می دانم
باید امشب برویم
جای ما اینجا نیست !
_ من ولی می مانم
تو خودت می دانی
من ولی در راهم
_ لااقل در این دَم
که جدایی اینجاست
و به حُرم آن روز
که صدایم کردی
تو بگو ، به کجا خواهی رفت ؟
چشم من جاده را می خواند
و تنم غربت را
من فقط می دانم
که در اینجا
و در این لحظه ی شوم ِ عبوس
نباید باشم
و به جایی بروم
که در آن ، تنهایی
وطن من باشد
_ عشق من ، اما تو ...
یار من هیچ مگو
من خودم می دانم .
اگر از من گفتند ، پرسیدند
تو به آن ها بگو :
اینجا نیست ،
و به آن ها بگو
گوش کنید ...
این صدای قدم جاده است
و سرانجام بگو :
تنها رفت ...
م.تمیم
8 / 4 / 1389
ساعت : 10 : 02 بامداد
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر ۱۳۸۹ ساعت 2:15 توسط م . تمیم
|