سقف ِ کبود
یادم میاد یه روز غروب
وقتی که خورشید داشت می رفت
از آسمون صدا اومد
دستاتو باز بده به من
.
.
.
یه حسه عاشقانه ای
دستامو قلقلک می داد
یه نورِ عارفانه ای
چشمامو هی خبر می داد
.
.
.
یه لحظه بی تاب شدم
گویی که در خواب شدم
بسانه مرغکی چنان
که مسته پرواز شدم
.
.
.
چشم ز هم گشودم
توجهی نمودم
زمین به دوره رویم طواف را پیشه کرد
جز این دلیل ندیدم
که عاشقه تو بودم
.
.
.
شب با ستارش اومد
ماه چادرش رو پهن کرد
این غمه پنهونه دل
منو بیچاره تر کرد
.
.
.
هر روز غروب که میشه
دلم هواتو داره
باز به هوایه اون روز
دستو بالا میاره
ولی خودم می دونم
دیگه منو نمیخوای
حتی به شکله مهتاب دیگه پیشم نمیای
.
.
.
حالا دیگه میخوام دلو اسیره این تن نکنم
منتظره غروب نشم ، چشمامو هی تر نکنم
ولی بدون اگه توام منو فراموش بکنی
چراغه مهرمو واسه همیشه خاموش بکنی
بازم دلم تنگه برات تا همیشه پات می مونم
چون کسی جز تو ندارم چون تا ابد باز میخونم :
منم همون دشته کویر به زیر این سقفه کبود
یا تو بیا با من بمون یا منو به خود برسون .
م. تمیم
4 / 3 / 1387
ساعت : 23