بهار آمد

گلِ نیلوفری آورد

صدایه خنده هایه سرخ و مهجورش

دله پر غصه ام را به شعف آورد

.

.

بهار آمد

گل نیلوفره این برکه ی غمگین

نویده صبحه بی پایان را بخشید

 بر هوایه بسته ی آزاده این خاموش

اتمسفره عشق را پاشید

.

.

همه گفتند برکه خالیه از جانست

بگفتم من : آری بود

ولیکن لحظه ی جاودانگی آمد

چون بهار است و از یادش

وجوده صورتی واره گله نیلوفرم آمد

به هیج باغی نخواهم داد

به هیچ آبی نخواهم راند

او که از جاودانه ها جاریست

آری ...

گله نیلوفرم عاریست

 از تمامه برکه هایه سرد و شور انگیز

.

.

قسم خوردم به عطرآگینیه عطره اقاقی ها

که تا آبی روان است در این مردابه اروند وار

گله نیلوفرم را عشق ورزم

مبادا پر شود چشمانه همچون رعده او از حسرته دیدار ...

 

 

++ بعضی وقت ها یک لحظه ی دیدار انسان را سراپا دگرگون می سازد ، نیلوفری را دیدم که در برکه ی خالی از وجودم احساسه غریبانه ای برانگیخت ، باشد که شاد باشد ++

 

 

 

م . تمیم

1 / 3 / 1387

ساعت    47 : 18